تقدیم به (شهید اسکندر جعفری )

دفاع مقدس

بوشهر، کودکی ات را
از دیوارهای کاهگلی بالا می کشد
تنت را در خنکای بندر
وقتی در آب غوطه می زنی
می بوسد.
دست هایت را
بر نخل ها رها می کند
تا نان به خانه بیاوری.
بوشهر
بزرگت می کند و به جنگ می فرستد.
سال ها بعد
بانو پیشانیت را می بوسد و
به خدا می سپارد و شب ها
در گوش کودکان
لالایی نیامدنت را
دق می کند.
روزها بعد
جنگ
در بطن سرخ خود
دست هایت را به اسارت می برد
زخم های معده ات را
عمیق تر خنجر می زند.
خانه ات فقر دلخراشی دارد اسکندر!
خانه ات نان می خواهد
خانه ات مرد می خواهد اسکندر!
سربازها شلاق می زنند.
سربازها سرت را می جوند.
سربازها
قلبت را نشانه می گیرند.
در نامه های دروغینی
زنت را می کشند و
خانه ات را زیر راکت های دشمن
دفن می کند.
سربازها
دلت را شکنجه می دهند و
روحت را داغ می زنند.
می دانم این دردها برای تو کم نیست.
می دانم
قلبت دارد منفجر می شود.
نه!
اسکندر! این نامه ها که صلیب می آورد
چیزی را ثابت نمی کند.
خانه ات هنوز ایستاده و
مرد می خواهد.
نه! آتش نه اسکندر!
که مرا می سوزاند نه تو را!
خودکشی نه!
که مرا می کشی.
گویی جهان دست در دست سربازان
قصه ات را تلخ تر می کند.
و شعله ها
چون گوی غلطانی
تو را می چرخانند.
می چرخی و برادرانت
می دانند و خاموش ...
خاک غریبه!
این امانت را در تو می کارم
تا روزی که سرزمینم را
با چشم های ترم می شویم
برگردانمش.
سال ها بعد
بوشهر خاکسترت را
توتیا می کند و
بر چشم هایش می کشد.
امروز
تو را می سوزم و می نویسم.


                                              ازطاهره ده پایینی