همسفر عشق


رفتی که بازگردی و تا ما با خبر شدیم

ای پیشتاز قافله بی همسفر شدیم

ای دوست، ای عزیز، رهای مبارکت

از همرهان خسته جدایی مبارکت


امام خمینی (ره)                                                                                                             

شهادت یک هدیه ای از جانب خدای تبارک و تعالی برای کسانی که لایق هستیند.                             


امام خامنه ایی                                                                                                                

شهادت بالاترین پادش و مزد جهاد فی سبیل الله است .                                                                 


جملات زیباوخواندنی ازشهیدان و جانبازان

شهید رجب بیگی

جملات قصار از شهدا و جانبازان

 از یک سو باید بمانیم که شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند . هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود. عجب دردی، چه می شد امروز شهید می شدیم تا دوباره فردا شهید شویم.

شهید بهزاد امرائی

شهید هم چون شمعی است که خود را می سوزاند تا بلکه بشریت در پرتو انوار بی نهایت روشن آن، راه صحیح چگونه زیستن را بیاموزد. شهیدان در سپهر عشق قرآنند. شهید هم چون قلبی به اندام های مرده ی بی رمق جامعه، خون خویش را می رساند و بلندترین فریادش تکامل انسانیت درلوای قرآن است.

شهید فضل الله خودسیانی

خدایا اگر گوئیم ثنای تو گوئیم و اگر جوئیم ثنای تو جوئیم و اگر یابیم ثنا و رضای تو یابیم. خدایا از هردو جهان مهرتو گزیدم و جامه پلاس پوشیدم و پرده عافیت دریدم.الهی اگر طاعت بسی ندارم در دوجهان جز توکسی ندارم.خدایا فضل ترا گران نیست و شکر تورا زبان نیست.خدایا مگو چه آورده ام که درد و دوا نشوم و مپرس چه کرده ام که رسوا نشوم.الهی طاعت خود مجوی که تاب آن ندارم.

شهید فضل الله خودسیانی

الهی کشته ی تو به کشتن شاد است و سوخته ی تو به سوختن خشنود.پس یارب قبول کن.خدایا خود انتخاب کردم چه چیزها دیدم و در این محیط شنیدم.خدایا بر اساس وظیفه آمدم،قبول کن این طاعت ناچیز و قبول کن این جان ناقابل را،هیچ چیز برایت نداشتم و چیزی وانگذاشتم،مگر غیرخدایی و گنه کاری.دنیا رنجور است،خلیفه تو چه ها کرده که باعث آزردگی یتیمان و نابودی عزت او شده است.ملت شیعه تو در بند است ( از بیرون و داخل ) پس ترا به حق مظلومیت حضرت زهرا(س) تو خودت آزادی این ملت را فراهم کن.

شهید جعفر جعفری

چشم بصیرت را بگشا، به اطراف نظر کن، به جهان بیندیش، چه می بینی ؟ .... تو بزرگتر از آنی که فکر کنی، کل زمین و آسمان وکرات وکهکشان ها برای توست، پس به قیامت نظر کن.

شهید محمد مهاجری

خدایا : سرودمان را شنیدی ، انالله و اناالیه راجعون . خدایا : آوایمان را شنیدی، لاالله الاالله. خدایا : شعرمان را شنیدی، فبای آلاء ربکما تکذیان. پروردگارا، کتابمان قرآن، پیمانمان ایمان، جرممان قیام، راهمان اسلام، پیشوایمان امام، سلاحمان وحدت، درسمان جهاد و مقصدمان شهادت است.

جملات قصار از شهدا و جانبازان
جانباز علی شجاعی

درد ترکش امروز را با هزاران بی خیالی فردا عوض نمی کنم. اگر دست ندارم، سرافرازم که دستم را در راه یاری دین خدا داده ام. اگر پا ندارم، خوشحالم که قدم در راهی گذاشتم که صراط مستقیم است. اگر قطع نخاعم و کمرم معیوب شده، تنها به این حسن صبر می کنم که برای دفاع از ناموس و حیثیت کمر همت بستم. اگر نمی بینم، صابرم که چشم خود را در راه هدفی والا فدا کرده ام. اگر گوشم آسیب دیده، خوشحالم که با هوشیاری قدم در راه سعادت نهاده ام. اگر شب و روز سینه ام از صدمات گاز شیمیایی، در رنج و عذاب است، رو سفیدم که هر سرفه ام فریاد رسایی است از صداقت ما. همان بوسه ای که پیر مرادمان (ره) بر بازوانمان زد، التیام بخش همه ی آلام روحی و جسمی ام می باشد.

شهید حمید الله یاری

آری، خدا حافظ ای شبهای تار . که من اینک به روز روشن قدم می نهم. ای روزگار: خدا حافظ. من دیگر بازیچه دست تو نمی شوم زیرا قدم به میدانی نهاده ام که مردانش، خود نگارنده تاریخ هستند ....

شهید محمد سبزی

خدایا: من شمعم، می سوزم تا راه را روشن کنم، تنها از تو می خواهم که وجود مرا تباه نکنی و اجازه دهی تا آخر بسوزم و خاکستری از وجودم باقی بماند ....

شهید ابن یامین جهاندار

خدا یا چه بگویم از آن بسیجی کم سن و سال با این که خاک سر و رویش را پوشانده و خستگی و بی خوابی در چهره اش نمایان می باشد، می بینی در حال عبادت است و از خدا می خواهد که این کارها را به درگاه خودش قبول کند و در همین حال به ندای خداوند خود لبیک گفته و توسط از خدا بی خبران عراقی به شهادت می رسد .

شهید حسن خاکسار

آنان که رفتند کار حسینی کردند و آنان که ماندند باید کاری زینبی بکنند وگرنه یزیدیند .

شهید ناصر دشتی پور

اضطراب و نگرانی از آینده و تاثر و افسوس بر گذشته از جمله موانعی هستند که اگر در روح کسی نفوذ نماید عزم و تصمیمش را در هم می شکند و او را خود باخته و مرعوب می سازد. الهام گیری از انبیا در زندگی موجب از بین رفتنی کنواختی در زندگی است.

شهید سید منصور بیاتیان

اگر کشته شدم مرا غسل ندهید، چون ننگ است کسی که معلمش، حسین (علیه السلام) را غسل نداده اند خودش را غسل دهند. مادرم به تو گفته بودم که عاشق خدا هستم و اینک آمده ام تا در صحرای کربلای ایران، در کنار کاروان حسین زمان، خمینی بت شکن کاروانی از خون بسازم .

شهید مهدی شریعتی

شما ای ملت قهرمان و ای ملت امام تذکر که هر مکتبی و هر امتحانی و آزمایشی نهایتاً کارنامه ای دارد و معیارهایی که صادق از کاذب بشناسد و مکتب ما مسلمین نیز چنین است. مکتبمان اسلام عزیز و دروسش دروس هدایت و هدفش تحقیق به اهداف الهی است. اما امتحان بسی مشکل است و جهاد با نفس و قتال با کفر و نفاق است.

ادامه نوشته

تو را مینویسم

          تقدیم به (شهید اسکندر جعفری )

دفاع مقدس

بوشهر، کودکی ات را
از دیوارهای کاهگلی بالا می کشد
تنت را در خنکای بندر
وقتی در آب غوطه می زنی
می بوسد.
دست هایت را
بر نخل ها رها می کند
تا نان به خانه بیاوری.
بوشهر
بزرگت می کند و به جنگ می فرستد.
سال ها بعد
بانو پیشانیت را می بوسد و
به خدا می سپارد و شب ها
در گوش کودکان
لالایی نیامدنت را
دق می کند.
روزها بعد
جنگ
در بطن سرخ خود
دست هایت را به اسارت می برد
زخم های معده ات را
عمیق تر خنجر می زند.
خانه ات فقر دلخراشی دارد اسکندر!
خانه ات نان می خواهد
خانه ات مرد می خواهد اسکندر!
سربازها شلاق می زنند.
سربازها سرت را می جوند.
سربازها
قلبت را نشانه می گیرند.
در نامه های دروغینی
زنت را می کشند و
خانه ات را زیر راکت های دشمن
دفن می کند.
سربازها
دلت را شکنجه می دهند و
روحت را داغ می زنند.
می دانم این دردها برای تو کم نیست.
می دانم
قلبت دارد منفجر می شود.
نه!
اسکندر! این نامه ها که صلیب می آورد
چیزی را ثابت نمی کند.
خانه ات هنوز ایستاده و
مرد می خواهد.
نه! آتش نه اسکندر!
که مرا می سوزاند نه تو را!
خودکشی نه!
که مرا می کشی.
گویی جهان دست در دست سربازان
قصه ات را تلخ تر می کند.
و شعله ها
چون گوی غلطانی
تو را می چرخانند.
می چرخی و برادرانت
می دانند و خاموش ...
خاک غریبه!
این امانت را در تو می کارم
تا روزی که سرزمینم را
با چشم های ترم می شویم
برگردانمش.
سال ها بعد
بوشهر خاکسترت را
توتیا می کند و
بر چشم هایش می کشد.
امروز
تو را می سوزم و می نویسم.


                                              ازطاهره ده پایینی

زندگی نامه ی دانشجو شهید یوسف قنبری


شهید یوسف قنبری عدیوی در پنجم مهر ماه سال 1342 در کوهرنگ از توابع استان چهار محا ل بختیاری دیده به جهان گشود و در تاریخ 15/12/1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به درجه شهادت رسید.

و مرغ روحش به آسمانها پرواز کرد تا در عرش برین جای گیرد و با شهدای کربلای حسینی همنشین شود.

خانواده او از قشر زحمتکش و مستضعف عشایر بختیاری بود و چون می بایست ییلاق و قشلاق می کردنند از روی ناچاری او را در سن چهار سالگی برای تحصیل به نزد عمویش در شهر اندیمشک فرستادند.

در سن شش سالگی به دبستان راه یافت و از همان دوران طفولیت استعداد زیادی در امر تحصیل از خود نشان داده واینطور که خود می گفت: در کلاس دوم ابتدایی بودم که معلم از شاگردان کلاس پرسید که در آینده می خواهید چه کاره شوید و تقریبا همه همکلاسیها یم شغل پدرشان را انتخاب کردنند ولی من شغل پدرم را انتخاب نکردم و گفتم می خواهم در آینده "دانشمند" شوم.

و چنین طرز تفکری برای  یک دانش آموز دوم ابتدایی آنهم در آن دوران با آن امکانات محدودی که برای تحصیل دانش آموزان وجود داشت از بلندی همتی و طبع والای ایشان بود.

وی در زمان تحصیل دوران ابتدایی تا پایان دوره راهنمایی همیشه یکی  از شاگردان ممتاز این شهر بود که بارها مورد تشویق و تقدیر مسئولین مربوطه واقع می شد. و هر سال به اردوهای تابستانی دعوت می  شد.

دوره متوسطه را در رشته ریاضی- فیزیک شروع نمود و چون در آن زمان رشته مورد نظر در شهر اندیمشک نبود او مجبور شد که به شهر دزفول جهت ادامه تحصیل روزی دو بار رفت و آمد کند . و این دوران هم زمان و مصادف بود با پیروزی انقلاب اسلامی کشورمان که ایشان از اول انقلاب در تظاهرات وراهپیمایی ها حضور فعالی داشت.

وپس شروع جنگ تحمیلی وارد بسیج مستضعفین شهرستان اندیمشک شد و یکسال اول دفاع مقدس را به علت وضعت بحرانی شهر درس را رها کرده و به دفاع از شهر پرداخت و در این امر در مساجد اندیمشک و بسیج فعالیت می نمود.

این شهید با تشویق دو ستان و دانشجویان و استادان به  رفتن به جبهه  دین خود را به این انقلاب و دین اسلام ادا نمود و همراه استاد دانشگاه خود و دانشجویان دانشگاه علوم دریایی  چهابهار در عملیات کربلای پنج شرکت نمود و به لقا الله پیوست. روحش شادو یادش گرامی .


شباهت حماسه 9 دی و عملیات کربلای 5

عملیات کربلای5

آنچه پیش روی شماست تکه های از دشت نوشته حسین قدیانی با عنوان " با من سخن بگو 9 دی!" در وبلاگ قطعه 26 است .

یوم الله 9 دی، «کربلای پنج جنگ روزگار» است و چه خوب که عملیات کربلای پنج روزگار جنگ، هم در دی ماه حادث شد. بخوانیم با هم این رنج مقدس و پنج شیرین و گنج گرامی و جنگ دیدنی و روزگار رویایی را…

1: کربلای پنج، به روایتی؛ تحلیلی ترین عملیات 8 سال جنگ تحمیلی بود و به شدت سیاسی. یوم الله 9 دی نیز، در 8 ماه جنگ تحلیلی، حکم یک عملیات تحمیلی را داشت. یعنی ملت ناچار شد رای و اراده خودش را تحمیل کند به فتنه گران. بی تاب، بلکه دیگر عصبانی کرده بودند ملت شهیدپرور ما را. مادران شهدای ما را. همسران شهدای ما را. فرماندهان سپاه و بسیج ما را. ناراحت کرده بودند «آقا»ی ما را. آشوب عاشورا، علمدار عباس مدار انقلاب اسلامی را سراسر «خشم مقدس» کرده بود. خامنه ای با «9 دی» سیلی حیدری زد بر گوش بعضی ها. خامنه ای، فرزند زهرا، و «حسینی» است؛ غیرت دارد به خیمه عزای عاشورا. فقط زیر یک بیرق، اشک می ریزد رهبر مقتدر ما؛ بیرق اباالفضل.

2: عملیات کربلای پنج، به عبارتی؛ محصول شکست در عملیات کربلای چهار بود و اصلا کربلای پنجی در کار نبود و می توان گفت؛ کربلای پنج، همان ادامه کربلای چهار بود که بعد از شکستی سخت، به یک پیروزی دلچسب انجامید. یوم الله 9 دی نیز، به دنبال فتنه 88 شکل گرفت و در اینجا هم بعد از شکست، پیروزی حاصل آمد.

3: بعد از شکست در کربلای چهار، چه بسیار که ناله سردادند و از یاس سخن گفتند و از طولانی شدن جنگ، آه و فغان کشیدند و از این حرفها. کربلای پنج اما دوباره نشان داد که بسیجی، همان بسیجی است و هرگز سنگر دفاع از انقلاب را رها نکرده است. در فتنه هم، تعداد آدمهای ناامید، داشت فزونی می گرفت که فصل 9 دی، دگر بار نشان داد که ملت ایران، همان ملت ایران است. این بار هم از پس حادثه ای تلخ، حماسه ای شیرین خودنمایی کرد و پیروزی، از پیله شکست، متولد شد. به معجزه می مانست آنچه در کربلای پنج و یوم الله 9 دی رخ داد. اصلا عادی نبود.

عملیات کربلای5

4: با همه این اوصاف اما از منظری آسمانی تر، بسیاری از بچه های جنگ، معتقدند که شکست در کربلای چهار، از جنس شکست در عاشورای سال 61 هجری قمری بود و در دل خود فتح کربلای پنج را مستتر داشت. گاهی شکست، ناشی از کم کاری سربازان خدا نیست، تقصیر رزمندگان نیست، بلکه تقدیر الهی است. از این زاویه، کربلای چهار هم مثل عملیات «رمضان» و «محرم» می ماند و هیچ کم از «فتح المبین» و «الی بیت المقدس» ندارد. اینک 2 سال بعد از فتنه هشتاد و اشک، اگر چه هر روز زوایای تازه تری از فتنه رونمایی می شود، اما لطف مخفی پروردگار، حتی در لا به لای فتنه 88 هم قابل رویت است. اطبا معتقدند که برای بدن آدمی، گاهی بیماری، عین درمان است و لازم است بیماری، خودش را نشان دهد و علائمش را هویدا کند. جز این اگر باشد، غدد چرکین در بدن می ماند و دیگر جز مرگ، علاجی نخواهد بود. باورم هست که فتنه 88 هم از این جنس بود و انقلاب اسلامی را متوجه نقاط بیمار اندام خود کرد. قطعا درد دارد برای یک درخت که شاخه های زائدش را قطع کنی، اما دوره درد که تمام شد، درخت می فهمد که چه خدمتی به او شده. آری! پیروزی در کربلای پنج، هرگز خودش را نشان نمی داد، اگر که کربلای چهار، سخت و غمگین تمام نمی شد. حکایت 9 دی 88و فتنه 88 هم همین است.

ادامه نوشته

بابا چرا صدام شما را نکشته

بردنش بیمارستان . چند روز بعد 12 بهمن 65، شهید شد. آن روز، روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود

حجت الاسلام  عبدالله میثمی به سال 1334 در اصفهان متولد شد و در شهید حجت الاسلام  عبدالله میثمی سال 1365 ، طی عملیات کربلای 5 بال در بال ملائک گشود.

از ایشان روایت شده است که:

ماه های آخر می گفت: از خودم بدم می آید .خسته شدم از بس برای مجلس شهدا سخنرانی کرده ام . از وقتی آمده ام جبهه ، ماه ها را می شمرم که سر سی ماه جواب و مزد کارهایم را از خدا بگیرم.

قبل از عملیات ،خانم و بچه هایش از اصفهان آمدند اهواز دیدنش . هادی کوچولو تا او را دید ، پرید بغلش وگفت : "بابا!چراصدام هنوز شما را نکشته ؟" حاجی غش رفت برای هادی.

 قبل از رفتن ، زیارت حضرت زهرا (س) خواند. ایام فاطمیه بود. رمز عملیات هم یا زهرا (س)! عملیات که شروع شد ، حاجی گفت: فلانی! من در این عملیات اجر خودم را از خدا می‌گیرم.

شب دوم عملیات بود. حاجی از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد،اما دیگر بر نگشت. تركش خورده بود به سرش.  بردنش بیمارستان . چند روز بعد 12 بهمن 65، شهید شد. آن روز، روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود.


نامه ی یک رزمنده به خودش


وقنامه یک رزمنده به خودش تی بچه‏های گروهان را در پادگان می‏بینی، گویی اعضای یک خانواده‏اید. خوشحال می‏شوید و با اندک برنامه‏ای قرار می‏گذارید بعدازظهر ساعت پنج به منزل شهید جعفری بروید. کوچه را آذین بسته‏اند و سیاهی و چراغانی و گل و گلدان نشان از پذیرش عارفانه خانواده‏ی شهید می‏کند. جلوی منزل آب و جارو شده. خود را به برادر شهید معرفی می‏کنید و با سلام و صلوات وارد منزل شهید می‏شوید. پدر پیر شهید به جمع شما می‏پیوندد. سخنانی رد و بدل می‏شود. شما خوشحال از اینکه کنار همرزمی با این سعادت بوده‏اید، و پدر مسرور از اینکه خدا چنین فرزندی به او عنایت کرده است. 

پنج روز پیش جنازه‏ی شهید با تشییع باشکوهی دفن شده و حالا عکسهای او تنها یادگار باقی مانده از او است. مادر شهید وارد می‏شود. همه برمی‏خیزند. سکوت مجلس را پر می‏کند. مادر شهید یکی یکی را برانداز می‏کند. نمی‏دانید شما باید سخن آغاز کنید یا مادر شهید. اما او خود می‏داند. 

« عزیزانم خوش آمدید. صفا آوردید... » 

صدایش می‏لرزد. شاید هر یک از ما را فرزند خود می‏بیند. طبیعی است که این سؤال برای این مادر پیر پیش آید که چرا فرزند من شهید شده و اینها سالم برگشته‏اند؟ این مادر که از وضعیت جنگ و خط مقدم و خمپاره خبر ندارد. اما او خود پاسخگوی این توهم شماست: 

« ان‏شاءالله که همیشه سرافراز باشین و خدا شما رو برای پدر و مادرتون حفظ کنه. پسر من خودش گفته بود که می‏ره و دیگر نمی‏آد. حتما امام حسین اونو انتخاب کرده و برده پیش علی‏اکبر خودش. خدا کنه شما باقی بمونین و کمک امام کنین تا اسلام زنده بمونه، تا انقلاب هم بمونه.. » 

کلمات خیلی ساده است، ولی عمق بینش اسلامی را در خود دارد. از شعارها و لفاظی خالی است، ولی حق مطلب را خوب ادا می‏کند. ماشاءالله به چنین خانواده‏ای و مادری. ساعتی می‏گذرد و حضور شما تسلای دل خانواده شهید است. خاطراتی از شهید برای خانواده‏اش نقل می‏کنید و جبهه اسلام را مرهون فداکاریها و جانبازیهای این شهیدان می‏شمارید. بعد از صرف چای و میوه و شیرینی از منزل خارج می‏شوید و قرار می‏شود سری هم به منزل شهید جباری بزنید. این خانه هم مثل خانه شهید جعفری، محقر و باصفا، با این تفاوت که این خانه مادر ندارد. شهید جباری همراه با پدر و دو خواهرش زندگی می‏کرده است. 

پدرش از شما می‏خواهد که بیشتر به این خانه سر بزنید و شما قول می‏دهید در هر فرصت مناسب به همراه سایر بچه‏های گردان به خانه شهید بروید. قبل از اینکه از خانه خارج شوید یکی از بچه‏ها چند بیت شعر و مرثیه اباعبدالله الحسین را می‏خواند و بدین وسیله خود را در حزن و اندوه خانواده شریک می‏سازید. خیلی خوب شد. روز خوبی بود. رسیدگی به خانواده شهدا به پایان رسید. قرار پس فردا هم گذاشته می‏شود و قرار می‏شود طی آن روز به خانه‏ی سه شهید دیگر برویم. قرار آخر برای نماز جمعه است. قرار است در آنجا وضعیت برگشت به منطقه روشن شود و به اطلاع نیروها برسد.

روز جمعه هم فرامی‏رسد و مشخص می‏شود که روز یکشنبه ساعت هشت صبح همه باید برای حرکت به سوی منطقه در پادگان باشند.

عکس های رزمندگان


دفاع مقدس


ادامه نوشته

داستناک های جبهه

لب هایش از تشنگی خشک شده بودند. چند تا اسیر گرفته بودیم. با قمقمه اش به یکیشان کمی آب داد. گفت مسلمان هوای اسیر را هم دارد. با قمقمه رفت سراغ اسیر بعدی، اما به ش نرسید. ترکش خمپاره  سرش را پراند!؟




 ته صف بودم. به من آب نرسید. بغل دستیم لیوان آب را  داد دستم. گفت من زیاد تشنه ام نیست. نصفش را تو بخور. فرداش شوخی شوخی به بچّه ها گفتم از فلانی یاد بگیرید. دیروز نصف آب لیوانش را به من داد. یکی گفت لیوان ها همه اش نصفه بود!

خاطراتی از شلمچه

سنگر عراقی ها را گرفتیم.قرآن باز کردم، سوره ی تبارک آمد و آیه هایی درباره ی مرگ و زندگی. واین که زندگی و مرگ دست خداست. قرآن را نبسته بودم گلوله ای کنارمان منفجر شد. گونی های خاک بود که بر سر و رویمان می ریخت. یکی از برادرها از حرارت موشک کمی سوخت. بقیه هیچ زخمی برنداشتند. موشک دشمن درست خورده بود زیر سنگر؟!


دویدم تا به فرماندهی گردان رسیدم. زیر آن همه آتش، خونسرد نشسته بود و با بی سیم صحبت می کرد. انگار در خانه شان است. گفتم: برادر علی، سمت چپ خیلی شلوغه. چند تا کمکی بدهید.آرام گفت: نداریم، برو. داد زدم: عراقی ها زیادند. نمی توانیم مقاومت کنیم. از در و دیوار می ریزند تو کانال. با خونسردی گفت: خب بکشیدشان. بعد خندید و گفت: برو به همه  همین را که گفتم بگو


                                      در نماز جماعت به آرزویش رسید

شب جمعه بود؛ سیزده ساله بودم؛ درس‌هایم را مرور کردم؛ دیر وقت بود که علی به خانه آمد وضو گرفت و بدون خوردن شام به اتاقش رفت؛ با ناراحتی به پدر و مادرم گفتم «شما همیشه به من می‌گویینماز جماعت در جبههد نماز سر وقت بخوانم، اگر جرأت دارید به علی بگویید، چرا حالا ساعت 11 شب نماز می‌خواند؟» پدر و مادرم با لبخندی همیشگی اعتراضم را جواب دادند و گفتند «تو هنوز نمی‌دونی، این وضوی نماز واجب نیست».

مدام چشم به چراغ اتاق او داشتم، چراغی که تا نیمه شب روشن بود، تنها مونس علی من بودم، تنها کسی که راه به اتاق او داشت، من بودم و تنها کسی که به داستان‌های او گوش می‌کرد، من بودم و تنها کسی که از عظمت روح او خبر نداشت هم من بودم! من هیچگاه شکوه نمازهای نیمه شب او را درک نکردم.

هفته قبل از جبهه بازگشته بود؛ همراه خود سوغات جبهه آورده بود. ترکش، موج انفجار، روماتیسم و … بعد از شهادتش ما داروهای جورواجور را در اتاقش دیدیم؛ آن شب گذشت؛ صبح آماده رفتن به مدرسه بودم، آخرین لقمه‌های صبحانه را می‌خوردم که اطلاعیه مهم رادیو توجه مرا جلب کرد. در آن اطلاعیه مرکز اعزام نیروی بسیج از نیروهای گردان ثارالله خواسته بود تا ساعت 10 صبح خودشان را به مرکز اعزام نیرو معرفی کنند؛ خبر را به خواهرم دادم و به او گفتم که به علی خبر دهد.

ساعت 10 صبح علی برای خداحافظی به خانه آمد و 10 روز بعد او را بار دیگر با لبخند همیشگی‌اش در سردخانه خلدبرین یزد ملاقات کردیم.

روز شنبه سیزدهم رجب، روز میلاد مولای متقیان حضرت علی(ع) بود، بعد از نماز صبح از اتاق بیرون آمدم، مادر را دیدم که مدام نماز می‌خواند و دعا می‌کرد؛ پدر را که سماور بزرگ روضه خوانی را آماده می‌کرد، نمی‌دانستم چه خبر است، دنیا دور سرم می‌چرخید. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت».

آن روز تا شب گریه کردم و به سکوت پدر و گریه‌های مادر توجهی نداشتم، لباس‌های عیدمان به سیاهی گرایید و روز تشییع جنازه بود که فهمیدم برادرم چگونه شهید شده است.

در منطقه عملیاتی «کربلای 5» در شلمچه، علی پس از خواندن نماز مغرب برای تجدید وضو از سنگر بیرون رفت و در هنگام رکوع رکعت اول به نماز رسید؛ تکبیر گویان وارد سنگر شد و به نماز ایستاد و در هنگام رکوع رکعت دوم، یک گلوله توپ فرانسوی در نزدیکی سنگر به زمین نشست و تنها علی را به ملکوت فرستاد.


خاطراتی از شلمچه

شلمچه سر زمینی است که ملائکه در آن سجده میکنند

و برای بوسه زدن بر خاکش از هم سبقت میگیرند

شلمچه خلاصه ی عشق است و قطعه ایی در بهشت


سلام بر عشق ، سلام بر همدم و همراز عشق یعنی شهید و شهادت

راهیان نور

قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند.

ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهای پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شن های داغ دیده ... باز دلم هوای شلمچه کرده است .

باز از فرسنگ ها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند .

خدایا چاره ای ... درمانی ... راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند این چنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ...


ادامه نوشته

نخستین جشنواره سراسری دانش آموز و رسانه های نوین

باسمه تعالی

اگر دشمن مي تواند از علوم ارتباطات و از پيشرفت ها و تازه هاي علمي اين رشته استفاده کند ما هم مي توانيم از همان شيوه هايي که ضلالت منتشر مي کند، مي شود ما استفاده کنيم و هدايت را منتشر کنيم.استعداد ما در استفاده از ابرازها استعداد بالايي است.
(مقام معظم رهبري)


برای راهنمایی های بیشتر به ادامه مطلب مراجعه کنید.

ادامه نوشته